من و خط خطی های ذهن و خاطراتم

ساخت وبلاگ

حس میکنم قبلا خیلی باهوش تر بودم، فکر میکنم چون به شدت مطالعه م کم شده همچین اتفاق مسخره ای برام افتاده و من نه میتونم درست تمرکز کنم نه میتونم راحت متوجه بشم!!! تازه دایره لغاتم هم محدود شده به کلماتی که هرکسی هرجایی میتونه ازش استفاده کنه

من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:44

"س" حدود ۴ روز پیش در مورد یه کار جدید باهام حرف زد، امشب تو واتساپ پیام داده و ادرس فرستاده و میگه فردا ساعت ۱۰ صبح بیا! نگاه نکردم و جوابشو ندادم یهو دیدم مدیر حقوقی جدیدش بهم پیام داده واتساپتو چک کن! خیلی لجم گرفت... صبح بهم میگه میخوام فلانی رو بیارم مدیر حقوقی نظرت چیه! میبینم جلسه ی امشب با حضور اون بوده. راستش بیشتر حسودیم شد! از اینکه اون ۲ سالم از من کوچیکتره و اینقدر تو کارش موفق تره تا جایی که جلسه ی کاری امشب رو با حضور اون انجام میده که بگه همچین نفرایی دارم تو تیمم... داشتم فکر میکردم چرا من اینطوری موفق نبودم چرا من نتونستم پیشرفت کنم به اندازه ی دلخواهم! یادم اومد یکی از اونایی که جلو پام سنگ مینداخت و مانع میشد همین "س" بود که همیشه میگفت فلان اطلاعاتو بهم ندن چون خودش باید یاد بگیره!!! حالا فکر اینکه بازم تو شرکت جدید باید اون حجم از مسائل و حواشی رو داشته باشم اعصابمو خورد میکنه..از طرفی دلم میخواد برم سر کار از یه طرف نمیخوام اینجا برم سر کار... خدا من نمیدونم چطوری این حجم از کلافگی رو مدیریت کنم، خستگی صبحا، بی حوصلگیام، هیچکس منو نمیفهمه چرا، چرا درکم نمیکنن که خستگی و کلافگی داره ذره ذره وجودمو اب میکنه، تو مسافرت دلم میخواست برم خرید دلم میخواست برم بگردم دلم میخواست برم راه برم اما مگه میشد؟ مجبور بودم تو خونه بمونم بیشتر، کسی هم زیاد مشتاق نبود که کمک کنه و بگه من مراقبم تو امروز برو ....اما من همه ی سختیا رو میتونستم تحمل کنم به شرطی که مثل قبل دوسش داشتم! الان دیگه نمیتونم، هیچکسو دوست ندارم، هیچکسو.خیلی دلم درد داره، خسته م. کاش بمیرم تموم بشه این خستگیا من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 10:53

۱۴۰۲ نکبت بود... بره برنگرده.. وقتی روند پیر شدن بانو برام ملموس شد گریه م گرفت، زندگی نیست که درده.اخرشم من میمیرم و نمیتونمحرف بزنم. نمیتونم از خودم دفاع کنم نمیتونم مثل یک ادم معمولی زندگی کنم. نمیتونم وقتی ناراحتم وقتی خسته م وقتی چیزی اذیتم میکنه بلند بگم محض رضای خدا یکبارم برای خودم برای دل خودم کاری رو بکنم. نه اینکه نگران شرایط بقیه باشم.الان دیگه چیکارش میتونم بکنم؟ مگه من میخواستم اینطوری بشه؟ مگه من میتونستم جلوی این روندو بگیرم؟ چی میگی بزرگوار؟ من همیشه اینقدر ناتوان بودم تو ترک کردن و کنار گذاشتن که تا تمام وجودم نمیسوخت نمیتونستم از اون ماجرا بیام بیرون، تازه اونم زخمش تا ابد باهام میموند و هر روز چرک میکرد. مثل همین الان. من اگه میتونستم حرفمو بزنم که وضعیتم این نبود، من اگه میتونستم دل بکنم و بزارم برم حالم این نبود، من اگه بلد بودم به خودم بیشتر اهمیت بدم اینطوری نمیشدم. من غذایی که دوست ندارمو تا اخرش میخورم که بقیه ناراحت نشن، از من چه انتظاری داری؟آخ که اگه میتوستم یک نفرو پیدا کنم و حرفمو بهش بزنم... من و خط خطی های ذهن و خاطراتم...
ما را در سایت من و خط خطی های ذهن و خاطراتم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : derama-faa بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:05